شعرزمان {سپیگان}داستان.مطالب متنوع
اشعار، رمان و مطالب متنوع ادبی
آتیلا گفت: مامان بخدا هر وقت اون نوای روحبخش رو می شنوم تمام تار و پودم می لرزه احساس می کنم این نغمه آسمانی از اعماق قرون و اعصار می آید، مامان هر طور شده من باید اونو پیدا کنم ارنواز داشت اطمینان حاصل می کرد که پسرش دارد عقلش را از دست می دهد،چون او هیچ صدایی نمی شنید.
آتیلا ادامه داد و با همان حالت گفت: مامان تاکنون فکر می کردم توهمه اما حالا برام مثل روز روشن شده که توهم نیست بلکه عین واقعیته .اومنو صدا می زنه،منتظر منه.
ارنواز با صدای حسرتباری گفت:پسرم تورو جون مامان بگو چه می شنوی؟ من که چیزی نمی شنوم.چه بلایی بسرت اومده؟
آتیلا گفت: مامان تو عزیزترین کس منی، بجون تو دروغ نمی گم، من اون نوای روحبخش رو می شنوم،
ارنواز گفت: آخر چی رو می شنوی؟
آتیلا گفت:مامان نغمه چنگ رو،من از همان دوران کودکی نوای این نغمه جان بخش رو می شنوم،شاید شماها باور نکنید اما من دارم می شنوم آنهم با تمام وجودم، حتی چند روز پیش صدای چنگ زن را نیز شنیدم،اما نمی دانم کجاست و چگونه باید بهش برسم، مامان بخدا نه دیونه هستم و نه خیال باف،وقتی چنگ رو می شنوم،تصویر دختری فرشته گون صفحه ذهنم رو پر می کنه،من احساس می کنم قبلاً اون دخترو دیده ام و باهاش حرف زده ام، او خیلی وقته منتظر منه اما نمی دونم چه جوری باید بهش برسم.
ارنواز گفت: پسرم من به تو کاملاً اعتماد دارم و همه حرفای تورو باور می کنم، اما نمی دونم چی بگم،آخه چه جوری ممکنه، صدای چنگ رو تو بشنوی ولی ما نتونیم بشنویم.
آتیلا گفت: مامان حق داری باور نکنی چون یه چیز معمولی و متعارف نیست،حتی گاهی خودم به شک می افتم که نکنه زده بسرم،اما وقتی لرزش وجودم را فرا می گیره به حقیقی بودنش ایمان می آورم.
وقتی نوای دل انگیز چنگ مثل روح به کالبد بی جان وجودم دمیده می شود،جان می گیرم ،گویی به اعماق زمان سفر می کنم مامان بخدا حسی بهم دست میده که نمی تونم با این واژگان پیش پا افتاده حتی گوشه ای از اون احساس اثیری رو بیان کنم. انگار عشق گم شده ام منو بسوی خود فرا می خواند بخدا دیونه نیستم مامان دارم واقعیتو بهت میگم.
ارنواز با حسرت گفت: پسرم می دونستم که بالاخره این زیبایی و این تن و اندام برازنده ات تورو راحت نخواهم گذاشت و این شور چشمهای کور شده چشم زخمت خواهند زد.
آتیلا بدون توجه به حرفهای مادرش در عالم خود سیر می کرد و به نوای چنگی که فقط او می توانست بشنود گوش جان سپرده بود. در همان حالی که مادر غمگین نشسته و پسر در عالم خود سیرمی کند یک مرتبه رعد با عجله در اطاق آتیلا ظاهر شد،آتیلا لحظه ی حضور مادرش را فراموش کرد و به رعد گفت: چه خبر با عجله اومدی.
رعد گفت: زود باش کمکم کن تا خونتنو حصار کنیم. چون خبر رسبده که دیو سیاه، اینجارو شناسایی کرده و مخواد به تو و خانوادت آسیب بزنه.
آتیلا گفت: پس چی کار باید بکنم،
رعدگفت: باید نخ نازکی تهیه کنیم و افسون حافظ رو براش بدمیم و اونو دور تا دور خونه ببندیم آتیلا در حالی که بلند می شد تا از اطاق بیرون برود گفت:چه جور نخی باشه،رعد گفت: نازکتر باشه که به چشم نیاد، یک لحظه با چشمان از حیرت و ترس گرد شده مادرش روبرو شد. یک لحظه به اشتباه خود پی برد، و نتوانست مادرش را مجاب کند،بالاخره مجبور شد پیش مادرش اعتراف کند،که با اجنه در ارتباط است،مادرش هم با صدای لرزان گفت: پس این همه حرف و حدیث دروغ و شایعه نیست،تو،تو، با از ما بهتران در ارتباط هستی،
آتیلا ملتسمانه گفت: مامان تو رو خدا ناراحت نباش من چیزیم نمی شه فقط خواهش می کنم به من اعتماد کن و بکسی هم در این مورد حرفی نزن،
ارنواز گفت: الان با کی داشته حرف می زدی؟
آتیلا گفت: مامان با جنی نه با شخصی بنام رعد که استاد و نگهبان منم هست دارم حرف می زنم، میگه،میگه ... در آن حال با اشاره رعد حرف را عوض کرد و گفت:مامان در مورد اون چنگ زن داشتم حرف می زدم.
ارنواز گفت: پس نخو برا چی خواستین.
آتیلا نمی توانست لاپوشانی کند،بالاخره گفت: مامان نخ یک اصطلاحه، آن را گفت از اطاق بیرون رفت و بعد از تهیه چند متر نخ نازک سفید،رعد افسون حافظ را خواند و به نخ دمید و آن را سه بار به اول وسط و آخر کل ساختمان پیچیدند ارنواز خرابتر و بهم ریخته از قبل سرمیز صبحانه برگشت، هجیر شکر قهوه را بهم می زد با یک نگاه دلش به حال همسرش سوخت و از طرفی شدیداً احساس نگرانی کرد چون با توجه به شغلش که دبیر روان شناسی بود فراتر از درک و فهم سایرینباطن مسائل را می دید. به همین خاطر از بهم ریختگی همسر و حرفها و اعمال پسرش احساس نگرانی شدید می کرد.
ارنواز اشک ریزان بسته های قرص را زیر و رو می کرد،هجیر سعی کرد کمی با همسرش حرف بزند تا شاید کمی از بار سنگین غم و نگرانی ش را بکاهد فنجان قهوه در دستانش سنگینی می کرد دلش می خواست فریاد بکشد تا بغض گره شده در گلویش باز شود، اما نمی توانست چون اگر آن هم غیر طبیعی رفتار می کرد دو تا دخترانش گرفتار فشار روحی می شدند و همسرش نیز بدتر می شد. هجیر همیشه سعی می کرد امنیت روانی خانواده در حد بالائی حفظ گردد او عاشق همسرش بود. و او را از ته دل دوست می داشت و در یک دبیرستان با هم همکار بودند، همسرش از آنجا که دبیر ادبیات بود در مجالس دوست و آشنا گل سرسبد مجلس بود،با اشعار نغز و پر مغز همه را مبهوت می کرد، در مهمانیهای خانوادگی همه مشتاقانه منتظر می شدند تا ارنواز حرف بزد،
صاحب آنهمه گفتار شیرین، امروز به تلخی سکوت کرده بود و سعی می کرد با پناه بردن به انواع قرصها به آرامش هر چند موقتی دست یابد. روح حساس و لطیفش خسته و مجروح بنظر می رسید هجیر با تبسم ملتمسانه ای گفت: عزیزم تو با آن روح زلال و دریایی خود نباید این قدر زانوی غم در بغل بگیری و خودتو عذاب بدی، خوب اگه مشکلی هست برای همه است، چه می شه کرد،تو وقتی خودتو عذاب میدی، ما هم کلافه می شیم،اگه نگران آتیلا هستی، خوب جونی و هزار سودا اونم مثل سایر جوانان در عالم مخصوص خود سیر می کند و برا خودش کاخ آمال و آرزو می سازه و سایر مسائلی که اتفاق می افته خارج از اراده و توان ماست و کاریش نمیشه کرد. ما باید نگران چیزی باشیم که می تونیم انجامش بدیم اما نمی دیم ارنواز بی هدف به اطراف نگاه می کرد و در عمق چشمان سیاه و افسونگرش غم جانکاهی موج می زد هجیر با لحن ترحم آمیزی گفت؟: اگه همچنان سکوت کنی من احساس گناه می کنم و فکر می کنم که نتونستم به وظایفم در قبال تو آنگونه که شایسته بود عمل کنم، چشمان ارنواز زودتر از زبانش جواب داد دو قطره اشک مثل قطرات باران بهاری به چمن صورتش فرو غلطید،هجیر با عجله فنجان قهوه را روی میز گذاشت که فنجان واژگون شد و قهوه به روی میز و لباس هجیر ریخت ارنواز با در حالی که با انگشتان باریک و خوشتراش اشکهایش را پاک می کرد با عجله به طرف همسرش خیز برداشت، و گفت: ای وای چی شد؟نسوختی که؟
هجیر لبخندی زد و گفت: نگران نباش چیزی نیست،من فقط نگران تو هستم، وقتی تو سرحال نیستی احساس می کنم که زندگی مان فلج شده است من نمی خواهم و نمی توانم تو را از نظر روحی این قدر ضعیف ببینم،قبل از اینکه حادثه ی غیر قابل مهاری خدا ناکرده برا ما اتفاق بیفته تو داری هم خود و هم ما را فلج می کنی،آنهمه شور و نشاط و اون هیجانات مثل زدنی تو چی شد،تو اصلاً قرص نمی شناختی اما حالا برا یه ساعت خواب دست به دامن قرص شده ای،می ترسم اگه اینطوری پیش بره قبل از هر حادثه ای تو خودتو دیونه کنی هجیر همچنان که حرف می زد ارنواز با چشمان دریده به روی میز آنجا که قهوه ریخته بود نگاه می کرد،هجیر از طرز نگاه همسرش به روی میز تعجب کرد و گفت: چیزی اینجا هست؟
ارنواز با صدای لرزانی گفت: هجی نگاه کن، به این تصویر نگاه کن.
هجیر با دقت آمیخته به حیرت به جایی که قهوه ریخته بود نگاه کرد. اما چیزی متوجه نشد و با صدای هراس آلودی گفت: از کدوم تصویر حرف می زنی خانم؟من که چیز نمی بینم.
ارنواز با انگشت اشاره خطی به دور شکل فرضی خود که قهوه ریخته شده به روی میز بوجود آورده بود کشید و گفت:هجی بخدا این همون تصویره ترسناکه دیشب تو خواب دیدمش ،بنظر تو این تصویر یه روح خبث نیست؟
هجیر از شنیدن آن در ته دل خود شدیداً نگران سلامت روحی همسرش شد. اما بروی خود نیاورد و با مهربانی گفت: عزیزم هیچ تصویری اینجا وجود نداره همانگونه کودکان در عالم تصورات و تخیلات خودشون ابرای آسمونو به شکلهای عجیب و غریب می بینند،توهم در عالم تصورات خود قهوه ریخته روی به شکل روح می بینی،روح کجا بود؟
ارنواز دست بردار نبود و سعی می کرد از زاویه های مختلف به تصویر خیالی خود جان و هویت بخشد و می گفت: بخدا همون تصویره که تو خواب دیدم،تو چرا باور نمی کنی؟ فکر می کنی زده بسرم،دیونه شده ام؟ هجیر با چشمان گرد شده به چهره درهم و برهم همسرش خیره شده بود. نمی دانست چه بگوید. از آنجا که به عقل و درایت همسرش اعتماد داشت و می دانست که اهل دروغ و خیال بافی نیست، و راستگویی او میان همکارانش و فامیل زبانزد بود، به این خاطر شدیداً نگران بود، از سر لاعلاجی یک دستمال کاغذی برداشت و گفت: الان حساب اون روح پدر سوخته رو می رسم،بعد روی میز را پاک کرد و گفت: حالا دیگه روحی در کار نیست، بیا بشین، هر دو نشستند. ارنواز گفت: فکر می کنی مشکل به این بزرگی با یه دستمال کاغذی از بین میره؟
هجیر با عطوفت خاص و مهربانی عاشقانه دست همسرش را میان دو دست خود گرفت و نوازش کرد و گفت: ببین عزیزم وقتی چیزی ذهن آدمو اشغال کنه و شخص هم به اون چیز باور داشته باشه، سعی می کنه در عالم خارج برا اون چیز مصداق پیدا کنه. می دونم حوادث اخیر اعصابتو خراب کرده است. اما نباید تا به این حد باشه که دچار هزیان بشی، خوب خودت میدونی که خواب و رویا انعکاس اعمال و رفتار حتی افکار روزانه هر کس است.
تو از بس در مورد اتفاقات اخیر فکر و خیال کردی این خوابهای پریشان بسراغت اومده تو دستی دستی داری خودتو نابود می کنی.
ارنواز گفت: هجی می ترسم، خیلی می ترسم.
هجیر گفت: از چی می ترسی؟ چی شده؟ اتفاق خاصی که نیافته؟
ارنواز به چشمان همسرش خیره شد و گفت: نه، در واقع آره، چند روزه که مخوام بهت بگم اما فرصتش پیش نمی آد. هجیر گفت: همسر عزیزم،قبل از هر سخنی بذار یه چیزی رو بهت بگم که حاصل چندین سال تجربه و مطالعه منه، خیلی از انسانها، احساس رو با اندیشه اشتباه می گیرند. وقتی یه احساس بد و ناخوش آیند به سراغشون میاد بدون اینکه اونو بشناسند و تجزیه و تحلیل ش کرده و از ذهنشون پاک کنند،همونطوری دست نخورده رهایش می کنند و اون احساس بد مثل ویروس مسری در تمامی تفکرات، احساسات پاک و استدلالهای او پخش شده و تاثیرات مخرب خودشونشون میده و آدمو به یه موجود فلک زده ی منفی باف تبدیل می کنه از طرفی انسان هر نوع دریافتی را ابتدا به حوضه احساس می فرسته و بعد به حوضه تفکر و استدلال وارد می کنه.اگه سرچشمه احساس پاک و زلال نباشه هر نوع اندیشه و عاطفه رو که وارد سرچشمه احساس میشه آلوده خواهد کرد،متاسفانه اکثر ما عادت داریم که در مرحله احساس وا به مانیم و مسائل را از حوضه احساس که برای ارزش یابی و شناسایی فرستاده شده به حوضه عقل و استدلال نمی بریم، به همین خاطر همیشه از بحث ها و استدلالات خود نتیجه معکوس می گیریم، حال تو هم آنچه که در اندیشه و احساست و تو ذهنت تلنبار شده بیرون بریز تا ضمن اینکه خودتو راحت می کنی با هم تجزیه و تحلیلش کنیم.
نظرات شما عزیزان:
درباره وب
نويسندگان
لينک دوستان
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید
لينک هاي مفيد
برچسبها وب
نیچه (2)
حکومت جهانی (1)
شاملو (1)
تاوان//اشتباه (1)
ائ نمایند (1)
سیمون دوبو وار (1)
سارتر (1)
نوشتن (1)
ابو علی سینا (1)
پرنده (1)
آخرین کلید (1)
حفره های اجتماعی (1)
آخرین مطالب
پيوندهاي روزانه
آرشیو مطالب
لينک هاي مفيد
امکانات وب